Sufinama

حکایت 9 - در سیرت پادشاہان - گلستان سعدی

سعدی شیرازی

حکایت 9 - در سیرت پادشاہان - گلستان سعدی

سعدی شیرازی

MORE BYسعدی شیرازی

    یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.

    بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز

    که آنچه در دلم است از درم فراز آید

    امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک

    امید نیست که عمر گذشته باز آید

    کوس رحلت بکوفت دست اجل

    ای دو چشمم وداع سر بکنید

    ای کف دست و ساعد و بازو

    همه تودیع یکدگر بکنید

    بر منِ اوفتاده دشمن کام

    آخر ای دوستان گذر بکنید

    روزگارم بشد بنادانی

    من نکردم شما حذر بکنید

    Additional information available

    Click on the INTERESTING button to view additional information associated with this sher.

    OKAY

    About this sher

    Lorem ipsum dolor sit amet, consectetur adipiscing elit. Morbi volutpat porttitor tortor, varius dignissim.

    Close

    rare Unpublished content

    This ghazal contains ashaar not published in the public domain. These are marked by a red line on the left.

    OKAY

    Jashn-e-Rekhta | 8-9-10 December 2023 - Major Dhyan Chand National Stadium, Near India Gate - New Delhi

    GET YOUR PASS
    بولیے