ز خود دور آں دلارا را نمی دانم نمی دانم
ز خود دور آں دلارا را نمی دانم نمی دانم
جدا از موج دریا را نمی دانم نمی دانم
دمید از مشرق ہر ذرۂ سر زد ز ہر خاری
نہاں از نور پیدا را نمی دانم نمی دانم
لبا لب از مئے دیدار بینم آسماں ہا را
حجاب بادہ مینا را نمی دانم نمی دانم
بچشمم جملہ ذرات جہان ہم سنگ می آید
عیار لعل و خارا را نمی دانم نمی دانم
سرت گردم زبان من شو وبا من حکایت کن
بیان رمز و ایما را نمی دانم نمی دانم
نہانی تا بکی در پردہ با دل نکتہ می سنجی
اشارت ہائے پیدا را نمی دانم نمی دانم
فریب وعدۂ امروز و فردا کارنگا شاید
کہ من امروز و فردا را نمی دانم نمی دانم
بہر جرمی مگیر ارشاد کن، بیگانۂ کیشم
ہنوز آئین ترسا را نمی دانم نمی دانم
بیا و در عوض بپذیر از من شیوۂ رندی
رسوم زہد و تقوا را نمی دانم نمی دانم
تو گر خواہی صمد خواہی صنم رہ گم نمی گردد
ز اسما جز مسما را نمی دانم نمی دانم
حزیںؔ جائیکہ دارد در بغل ہر ذرہ خورشیدی
نزاع شیخ و ملا را نمی دانم نمی دانم
Additional information available
Click on the INTERESTING button to view additional information associated with this sher.
About this sher
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetur adipiscing elit. Morbi volutpat porttitor tortor, varius dignissim.
rare Unpublished content
This ghazal contains ashaar not published in the public domain. These are marked by a red line on the left.